سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرگرمی

صفحه خانگی پارسی یار درباره

فروغ فرخ زاد

4 ,     نظر


بر او ببخشایید

بر او ببخشایید

بر او که گاه گاه

پیوند دردناک وجودش را

با آب های راکد

و حفره های خالی از یاد می برد

و ابلهانه می پندارد

که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید

بر خشم بی تفاوت یک تصویر

که آرزوی دوردست تحرک

در دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشایید

بر او که در سراسر تابوتش

جریان سرخ ماه گذر دارد

و عطر های منقلب شب

خواب هزار ساله اندامش را

آشفته می کنند

بر او ببخشایید

بر او که از درون متلاشیست

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد

و گیسوان بیهده اش

نومیدوار از نفوذ نفس های عشق می لرزد

ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی

ای همدمان پنجره های گشوده در باران

بر او ببخشایید

بر او ببخشایید

زیرا که مسحور است

زیرا که ریشه های هستی بار آور شما

در خاک های غربت او نقب می زنند

و قلب زود باور او را

با ضربه های موذی حسرت

در کنج سینه اش متورم می سازند

 

میان تاریکی

میان تاریکی

تو را صدا کردم

سکوت بود و نسیم

که پرده را می برد

در آسمان ملول

ستاره ای می سوخت

ستاره ای می رفت

ستاره ای می مرد

تو را صدا کردم

تو را صدا کردم

تمام هستی من

چو یک پیاله ی شیر

میان دستم بود

نگاه آبی ماه

به شیشه ها می خورد

ترانه ای غمناک

چون دود بر می خاست

ز شهر زنجره ها

چون دود می لغزید

به روی پنجره ها

تمام شب آن جا

میان سینه ی من

کسی ز نومیدی

نفس نفس می زد

کسی به پا می خاست

کسی تو را می خواست

دو دست سرد او را

دوباره پس می زد

تمام شب آنجا

ز شاخه های سیاه

غمی فرو می ریخت

کسی تو را می خواند

هوا چو آواری

به روی او می ریخت

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بی سامان

کجاست خانه ی باد ؟

کجاست خانه ی باد ؟

 

 


جبران خلیل جبران

مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت ؟ پس ، اکنون از ثروت خویش ببخش و بگذار فصل عطا یکی از فصلهای درخشان زندگی تو باشد . جبران خلیل جبران

ای که در رنج و عذابی ! تو آنگاه رستگاری که با ذات و هویت خویش یکی شوی . جبران خلیل جبران

وقتی حیوانی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد. خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است. جبران خلیل جبران

مبادا او که دارای اشتیاق و نیرویی فراوان است ، به کم شوق طعنه زند که : “چرا تو تا این حد خمود و دیررسی؟! ” .
زیرا ، ای سوته دل ! فرد صالح هرگز از عریان و لخت نمی پرسد ” لباست کو؟! ” و از بی پناه سوال نمی کند ” خانه ات کجاست ؟! ” . جبران خلیل جبران

تاسف ، ابرسیاهی است که آسمان ذهن آدمی را تیره می سازد در حالی که تاثیر جرائم را محو نمی کند . جبران خلیل جبران

شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد. جبران خلیل جبران


شریعتی


وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند،
پرهایش سفید می ماند
ولی قلبش سیاه میشود


اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم. این زندگی من است.

 

 



وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.
وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.
وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.
وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.
وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.
دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم.


بنام اهورا مزدا

    نظر

بنام خداوند جان وخرد    به کوروش به آرش به جمشید قسم

           به نقش ونگار تخت جمشید قسم

           که ایران همی جان وخون من است

           گرفته زجان از وجود من است


.آریایی

    نظر

                                   من آریایی ام  

  

 

خدایم اهورامزدا .پیامبرم کوروش بزرگ.کتاب مقدسم شاهنامه.اصول وفروع کیش من لوح حقوق بشر کوروش بزرگ. پرچم من درفش کاویانی.وبهشتم آزادی است.

 


ورود آریایی ها به ایران

    نظر

ورود آریایی ها به ایران

آریا یی ها گروهی بودند که به سه گروه ما ها ،پارس ها و پارت ها تقسیم می شدند که هرکدام به چند قبیله مختلف بودند که در نقطه ای زندگی می کردند .آریا یی ها از ن‍‍‍‍زاد مردمان هند واروپایی بودند که با آمدن گروهی از آنها به فلات ایران ، کشور ایران را بوجود آوردند ، اولین حکومت ایرانی بدست کوروش کبیر پایه گذاری شد وسلسله ی هخامنشیان را تشکیل داد.هخامنشیان یکی از بزرگترین وقوی ترین حکومت ها در آن زمان وزمان های پس از آن است .از وی‍‍زگی های این حکومت برقراری کامل عدالت بود واینکه هرکس در انتخاب آیین خود آزاد بود وبه هر دین وایینی احترام می گذاشتند در زمان کوروش قلمرو ایران نیز بسیار بزرگ شد ومردمان زیادی بادین وآیین های متفاوت تحت امر کوروش زندگی می کردند واین به دلیل همین احترام وعدالت بود .ایرانیان باستان به علم ودانش اهمیت بسیاری می دادند وکودکان در آن زمان به مدرسه می رفتند وفنون عدالت وقضاوت وتیراندازی ودانش می آموختند .هرودوت در خصلت ایرانیان می گوید:که ایرانیان دروغ را بزرگترین گناه می دانند ،آنها روز تولدشان را بسیار بزرگ می دانند ودر این روز گاو و گوسفند قربانی میکنند وگوشت آن را خیرات می نمایند.همچنین می نویسد که آنه برای خدا معبر نمی سازند واهورامزدای آسمان هارا می پرستند وچهار عنصر پاک که وجود خود رابه آنها وابسته می دانند : آب ، آتش ،خاک و باد رامی ستایند .ودین بیشتر آنها زرتشتی بوده است یکی از ویزگی های این دین اهمیت قائل شدن آن برای شهادت است که باشهادت پیامبر زرتشت که در یک جنگ شهید شده بود ارزش آن دوچندان می شود .دین زرتشت شباهت زیادی باقوانین دین اسلامی دارد وشاید یکی از دلایل براحتی پذیرفتن دین اسلام توسط ایرانیان هم همین بود.


به زمین(سهراب سپهری)

    نظر

به زمین

 

افتاد. و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که دوید از بن غم تا بهشت.

من درخویش ، و کلاغی لب حوض.

خاموشی ، و یکی زمزمه ساز.

تنه ی تاریکی ، تبر نقره ی نور.

و گوارایی بی گاه خطا ، بوی تباهی ها ،گردش زیست.

شب دانایی. و جدا ماندم : کو سختی پیکرها ، کو بوی زمین ، چینه ی بی بعد پری ها؟

اینک باد ، پنجره ام رفته به بی پایان. خونی ریخت ، بر سینه ی من ریگ بیابان باد!

چیزی گفت ، و زمان ها بر کاج حیاط ، همواره وزید و وزید. این هم گل اندیشه ، آن هم بت دوست.

نی ، که اگر بوی لجن می آید ، آنهم غوک ، که دهانش ابدیت خورده است.

دیدار دگر ، آری: روزن زیبای زمان.

ترسید ، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست ، خیره به من : غم نامیرا.